وبلاگ منتقم نوشت:
* هرچه میخواند، آخرش این را میگفت: «امام حسین علیه السلام وقتی شهید شد، سر نداشت. ما میخواهیم سر داشته باشیم و فردای محشر، ادعای پیرو حسین بودن بکنیم؟»
وقتش که رسید، سرش با آرپی جی رفت.
* چهل صبح بعد از نماز، زیارت عاشورا میخواند تا خدا دعایش را اجابت کند و شهید شود.
به شوخی بهش گفتم: «این عملیاتی که من دیدم، این قدر فشارش بالاست که اگر نخوای هم شهید میشی. به نذرت و نیاز حاجت نیست.»
گفت: «اگه شهید نشم، باز از فردا میخونم. این قدر چهل روز، چهل روز میخونم تا شهیدشم.»
روز چهلم کار فیصله پیدا کرد؛ به دور دوم نکشید.
* چاشنی مین ترکید. توی کوله هم خرج آرپی جی بود. شعله بالا کشید. خرجها آتش گرفت. داد میزد: «قبله کدوم وره؟ حرم امام حسین علیه السلام کدوم طرفه؟ میخوام یا رو به قبله یا رو به کربلا باشم.»
خرجها همین طور پخش و پلا میشد به اطراف. چشم و دست و صورت و پشت و سینه، همه را حسابی سوزانده بود و باز هم پرت میشد. یکی ـ دو تا مین هم از پرت شدن این تکهها منفجر شد.
داد زدم: «برادر تخریب چی! بخواب به پشت تا خاموش شه.»
داد زد: «نمیتونم، نمیشه. پرت میکنه. پرت میشه.»
داد زدم: «دو نفر برن یه طوری کوله رو ازش جدا کنن.»
گفت: «نه. این جا خطرناکه. چیزی نیست. الانه تموم میشه. کسی نفرستین، خطرناکه.»
توی این حرفها بودیم که آخری هم منفجر شد.